عشق و عقل

ساخت وبلاگ
یاهو صیاد انسان‌ها را هرگز نمی‌شود شناخت؛ هیچکس را نه تایید می‌توان کرد و نه ردچنان پیچیدگی در این آفریده‌ی آفریدگار بزرگ وجود دارد که فقط او می‌تواند بداند و رازهایی از این راه بی پایان را بازگو کنددر این افکار غوطه بودم که ناگاه صدایی مهیب همچون رعد غرید، دو پیام با زیبایی و قدرتی که تنها در نام او می توان به تماشا نشست، به بزرگی و عظمت هستی به نمایش گذاشته شد میخکوب شدم، مات و مبهوت، بارالها چه می‌بینم خطی در دو سو که هر سوی آن را پایانی نیست آن سو که پایین بود خوف بود و ترس و آن سو که بالا بود امید و در هر سو گروهی کثیر، بیش از آنچه در شمارش باشد و من در بین این دو گروه حیران و سرگردان... به هر سویی می‌دویدم... سرگردانی که توانم را برید، بر زمین نشستم غمین و درمانده، زار و ناتوان، چنان هوای دلم گرفته بود که آن را دوایی جز سفر نبود، در این افکارغرق بودم آنچنان که در دنیایی دیگر شناور باشم ناگاه همچون کودکانی که مژده سفر می‌گیرند از جای پریدم، فریاد می‌زدم و بالا و پایین می‌پریدم، می‌جهیدم و شادی می‌کردم آنچنان که خود را مطلق کودکی یافتم در آرزو و عشق سفر اما کودکان را نه پای رفتن است و نه خرج سفر، غم بر دلم چیره شد، خدایا هر کودکی را بزرگی است تا او را به سفر برد اما من را که به سفر برد؟دستانم را بر صورت گذاشته و هق هق کنان طلب کردم آنچه آرزویم بود ناگهان صدایی شنیدم، جرا عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23

یا ارحم الراحمین فلق گاهی که انسانها دلتنگ می شوند به دیدن دوستان می روند و یا دوستی را ‌میخوانند تا به دیدنشان بیاید اما روی سخنم با آنانیست که تجربه تلخ غربت را چشیده اند؛ تنها آنان شاید اندکی بدانند چه می گویم .من هم روزی در وطن بودم و حال و روز خوبی داشتم، چگونه بگویم همیشه آغازها بسیار مهم و تعیین کننده هستند اما دریغ از آن هنگام که ندانی چگونه آغاز کنی،اکنون خود از این گروهم که آغازگر خوبی نیستند اما میخواهم بگویم زیرا شنیده‌ام که هرکس را بیش از توان انتظار نیست. وطن را همگان دوست دارند و زمانی این دوست داشتن درک می گردد که در غربت باشی؛در این افکار ناگاه یک تصویر مرا با خود برد.... می‌پرسید به کجا؟ فقط میتوانم بگویم به ناکجا. کودکان همیشه به آغوش پر مهری به نام مادر پناه میبرند. به زبان بی‌زبانی چه می گویند، از کجا آمده‌اند؟ مهر مادر چه می‌گوید؟ این دو از کدام وطن آمده اند که با هم غریبه نیستند؟ زمانی به سادگی عبور می‌کردم اما گاهی چنان در حیرت فرو می‌روم که تنها می‌توانم غربت را با تمام وجود حس کنم، مهر مادر و نیاز کودک برایم بسی پرمعناست دراین دنیای زیبا غرق شدم، چاره‌ای نداشتم، دست نیاز دراز کردم،دستم بسویش و چشمانم به رویش اما قلبم آرام بود و امید در دلم موج می زند یا الرحمنتو بزرگی و من کودکت مرا در غربت تنها مگذار شب شد و خوابی عمیق مرا در ربود ، آرامش محض را خواب ع عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 184 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23

یاهو   مروارید   تا ابد گردش ایام به یک محور نیست  و گذر چه زیباست...   روزگاری در بی‌کرانی دریا منزلگهی راستین داشتم تقدیر چنین شد که دورافتم، قطره با دریا نامحدود است و بی‌کرانه؛ با جدا شدن نوایی غمین دارد و اشتیاق به وصال؛   همچنان که می‌رفتم تا راه یابم  دوستی را دیدم که مرواریدی با خود دارد از کنارم گذر کرد تمنای داشتن کردم او رفت ولی دلم ثانیه‌ای بند نبود  هوای دریا به سرم زد اما کدامین راه به‌سوی دریا می‌رود؟ چگونه می‌توانم روزگار را بازجویم؟    شمعی به دست دنبالش گشتم نورش سویی نداشت باید چراغی باشد تا فتیله را بالاکشم روشنایی زیاد شود که او را ببینم و قصه رفتن را برایم بازگوید!    در یک روز طوفانی دل به دریا سپردم و روانه شدم  گاهی به عمق می‌رفتم و زمانی در سطح شناور می‌شدم در تلاطم امواج گرفتار بودم ناگهان به خود آمدم تا از اقیانوس گذر کرده‌ام و دوباره در قطره سرگردان مانده‌ام،  نیک می‌دانستم اگر به قطره گرایش پیدا کنم هرگز به مروارید نخواهم رسید باید که غواص بود.   با عبور از آب‌های سطحی کماکان در غرق نشدن مهارتی یافتم که بدون دست‌وپا زدن‌های بیهوده خود را به عمق برسانم. مروارید گمشده من در صدف پنهان‌شده، می‌توان جوی‌ها و دریاچه‌ها را شکافت تا باز دیدار آشنا را دید و به رفیقان رسید. به یاد آوردم تاریک نشینان همواره  کنار علف‌زارها در کلبه‌ای محقر و کوچک مأوا می‌گزینند و عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23

  یا هو هبوط حکایت غریبی است میان ماندن و رفتن و گاهی برای بودن باید رفت...زآن همه ماندن چه سود؟زآن همه رفتن چه شوق؟ با خود می‌گوید و می‌پرسد اما جوابی نمی‌گیرد؛صداهایی پرده گوشش را به ارتعاش درآورده، اسیر دست تضادها شده نمی‌داند در این دوراهی کدامین را باور کندچسان توان بیراهه از ره داند تا این مرکب را پیش براند!چه می‌توان کرد که حسرت کمتر باشد؟فرمان راست از جانب کیست؟در اندرون کشاکش‌ها بر پا شده و از دوگانگی‌ها حیران مانده؛ آن یکی گوید: کوچک را توان عبور نیست تو با کودکان خو کرده‌ای رفتن نتوان به آدینه بیندیش؛دیگری عندلیب وار غزل‌خوانی می‌کند چنین نیست، تو نیز چو من می‌توانی، آشیان را ترک کن و بی بهانه برو؛ بدان رفتن بدون هزینه نیستچگونه قدم بردارم هان چه راهی است که بی پایان است؟خدایا به ریسمانی چنگ می‌زنم که در ظلمات عجز قرارم داده،ای نیکی مطلق، غلبه بر قهرها را نشانم ده تا حجاب‌ها کنار روند و معرفت راستین چهره نماید که در هر سایه‌ای مأوا نگزینم و صفیری غیر نشنوم اُنسی حاصل آید تا عیشی برپا کنم؛در میان مناظره و سکوتی پرمعنا غوطه‌ور بودم که ناگاه مرا بشارتی آمد برخیز و به بزم خویشتن بیا؛تو خود را به دست خواهی آورد خوش‌رو...مرا امانی نبود جز بر درگاه بزرگان؛لنگ لنگان پا در خلوت صحرا نهادم نادیده‌ها دیدم وقایعی که نتوان گفت، دیده بر هم می‌نهم و می‌گشایم کودکانی که می‌روند عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 189 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23

یاهو   دیوار روزها بود غرق در تفکر و اندیشه بودم و به دنبال نقطه‌ای برای شروع چرا که در محضر بزرگان آموخته بودم بایستی بدانم در کدامین نقطه قرار گرفته‌ام تا که یافتن را به درستی آغاز کنم اما آنان که گم می‌کنند نخستین گام، نگاه را به چرخش در می‌آورند و لحظه‌ای کوتاه تفکر آغاز می‌‌گردد گویا برای جستجو و یافتن، دیدن در درون و برون است که می‌تواند به نتیجه ختم شود و مرا از این قائده گریزی نیست.   نگاهم را به آنچه می‌دیدم و دیده بودم به ‌کار گرفتم شعاع دید محدود بود و ناچیز اما آنچه دیده بودم را اکنون کمی می‌بینم شاید بدین ‌گونه نیاز را بازگو می‌کند چرا که همگان آگاه‌اند که بیش از نیاز جایز نیست. (و این را دانایان اندازه می‌کنند و من نیاز به‌سوی آن که می‌داند راهی بود، از دانا خواستم) و او گفت: چه می‌بینی؟ گفتم: دیواری که یا خود بهر خود ساخته‌ام و یا با میل من دیگران از برایم ساخته‌اند گفت: اکنون از من چه می‌خواهی؟ گفتم: آنچه خود نمی‌خواهم گفت: پس با چشمان من ببین تمامی وجودم شروع به لرزیدن کرد، احساسی عجیب مرا احاطه کرد، احساس کوچکی کردم با خود و او گفتم: دیدن بالاترین نعمت‌هاست و لذت و درک و توانایی را شامل است و این نشانی از بزرگی و عظمتی است که هرکس را یارای آن نیست. هدیه دادن مهربانی و بخشش آن‌هم در بالاترین حد و اندازه را تنها عاشقی معنا می‌کند حسی بسیار متفاوت برایم آغاز شد مشام عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 205 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23